زهراسادات مهدویزهراسادات مهدوی، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

خاطرات من و زهرا

اربعین حسینی 90

هر سال روز اربعین خونه مادر بزرگ مامان روضه خونی دارن و ما طبق معمول هر سال اونجا میریم امسال که زهرا سادات بزرگ شده و خانم  خانما اصلا اذیت نکرد مثل یه دختر خوب کنار مامان نشست و روضه گوش داد و بعد که نماز خوندیم رفت پیش دختر خاله ها و مامان نمازش رو خوند بعد هم موقع نهار مثل یه دختر خوب نشست و نهار خورد بعد از اون هم رفتیم خونه دختر خاله که تازه زایمان کرده بود و خدا یه دختر ناز بهش داده  بعد از اون هم رفتیم خونه و بعد از ظهر رفتیم خونه مامانی و شام ابگوشت امام حسینی خوردیم
24 دی 1390

زهرا سادات و اولین بهار

کم کم زمزمه های بهار داره میاد فصل نو شدن درختان و شکوفه های بهاری که واقعا بهار زیبا ترین فصل ساله به خاطر همه خاطره های خوب و زیبایی که داره . زهرا سادات ما حالا دیگه نه ماهش تموم شده و میخواد اولین نوروز یا اولین بهار رو تجربه کنه ما هم مثل همه رفتیم برای دختر کوچولوی نازنینمون لباس نو خریدیم ماهی قرمز .سبزه یه خرگوش کوچولو برای اینکه امسال سال خرگوش بود. و تمام چیزهایی که برای سفره هفت سین لازمه ولی زهرا سادات موقع سال تحویل خواب بود چون امسال ساعت 2:45 دقیقه بامداد بود که سال جدید آغاز شد و ما دلمون نیومد که بیدارش کنیم البته امسال زهرا سادات حسابی عیدی جمع کرد از  مامانی و بابایی مقداری پول از مامان جون و بابا جون مقداری پول ازپ...
24 دی 1390

یک سالگی گل همیشه بهار

زهرا سادات دوازده ماه پر پیچ و خم رو با همه خوبی ها و بدی هایی که داشت پشت سر گذاشت تا اولین بهار باز شدن خودش رو به همراه دیگران جشن بگیره و امیدوارم که این جشنها هزار سال دیگه ادامه داشته باشه و زهرا سادات سالم و سلامت بهار های عمر خودش رو جشن بگیره چند روزه که کلی در تکاپوبرا جشن تولد یک سالگی زهرا سادات هست یم امروز صبح بابای زهرا اومد دنبالمون و رفتیم قنادی برا تولد کیک و شمع و فشفشه گرفتیم و فرار شد بقیه وسایل رو بابای زهرا وقتی از اداره بر میگرده خرید کنه . دل تو دلم نبود چون میخواستم یه جشن خوب برا زهرا سادات بگیرم برا همین زهرا کمک کرد و زیاد نق و نوق نکرد تا من تونستم خونه رو مرتب کنم و وسایل رو آماده کنم اولین مهمون ما مامانی ...
24 دی 1390

در کوچه پس کوچه های خاطرات یک سالگی

>www.kalfaz.blogfa.com تولد پارسا کوچولو پسر خاله تپل مپل چند روزی که خاله ساره یه پسر خوشکل به دنیا اورده ماهم چون که خونه هامون توی یه آپارتمانه بیشتر اوقات خونه اونها بودیم یه شب که زهرا سادات خواب بود به باباش و دایی علی گفتم که مراقب زهرا سادات باشن که برم یه سر به خاله و نی نی بزنم چند دقیقه گذشتکه بابای زهرا سادات زنگ زد و گفت وسیله گذاشتم توی اسانسور برو بردار منم فکر کردم که زباله گذاشته برم بذارم دم در همین جوری رفتم نگاه کردم دیدم وای خدای من زهرا سادات رو گذاشتن توی کرییر و گذاشتنش توی اسانسور تازه خانم خانمها لبخند ملیحی هم روی لبهاشون بود بماند که چقد جوش زدم و چقد بابای زهرا رو بخاطر این بی خیالیهاش سر زنش کردم >www.kalfaz...
24 دی 1390

راین

  امروز صبح از طرف اداره بابایی قرار بود بریم راین اقای حسن زاده دوست بابا اومد دنبالمون ما هم با اونها رفتیم توی راه به ماهان که رسیدیم رفتیم باغ شاهزاده اونجا بساط صبحانه رو چیدیم صبحانه که خوردیم دوباره به طرف راین حرکت کردیم همه همکارا رفته بودن ابشار راین ما هم رفتیم و به اونا پیوستیم خیلی خوش گذشت چون بابایی شعر میخوند و یکی از همکارا میرقصید بعد از ابشار رفتیم یه اردوگاه برای نهار اونجا همه زیر درخت گردویی نشستیم هر کسی از هر جایی صحبت میکرد خلاصه خیلی خوش گذشت جاتون خالی بعدازظهر هم دوباره با اقای حسن زاده برگشتیم خونمون یادم رفت بهتون بگم ما به ارگ راین هم رفتیم که عکساشو گذاشتم ببینید     &nbs...
24 دی 1390

محرم90

امسال هم مثل سال قبل امام رضا طلبید و ما تاسوعا و عاشورای حسینی رفتیم پابوس آقا البته یه فرق داشت بابای زهرا سادات همراهیمون نکرد و ما صبح روز تاسوعا با دایی علی و دایی مصطفی و مامانی ساعت 6 صبح به طرف مشهد حرکت  کردیم که ساعت 6 عصر هم به مشهد رسیدیم امسال چون دیگه زهرا سادات و حامد بزرگ شده بودن ما رو زیاد اذیت نکردند تازه کلی با کارهایی که می کردند سوزه خنده ما هم بودند مثلا زهراسادات یه ربع کامل حامد و گیر اورده بود و موهای حامد رو شونه میکرد یا حامد که زهرا سادات داشت با خودش بازی میکرد شیشه اب رو خالی کرد روی سر زهرا سادات این پنج روزی که ما مشهد بودیم خیلی خوب بود هم از لحاظ معنوی که خیلی تاسوعا و عاشورای خوبی بود بود و خیلی مراسم...
24 دی 1390

توفیق اجباری

چند روزه که از طرف مسجد ابولفضل به ما بلیط رفت و برگشت و سه روز اقامت در مشهد رو دادند ولی چون هوا خیلی سرد بود ما و مشهد هم برف زیادی باریده بود و بابای زهرا سادات هم میگفت که با ماشین خودمون بریم شب که رفتیم خونه مامان جونی به خدا حافظی اونا به ما گفتند که با بچه کوچیک توی این برف کجا میخواین برین زهرا سادات مریض میشه خلاصه توی دل ما حسابی خالی شد ولی وقتی داشتیم میومدیم بابای زهرا سادات گفت بریم فرودگاه اگه برای فردا بلیط مشهد داشت با هواپیما میریم که این توفیق اجباری نصیب ما شد و ما روز پنجشنبه ساعت 10 صبح به مشهد رفتیم که ایندفعه هم مثل دفعه قبل خیلی به ما خوش گذشت و زهرا سادات اصلا مارو اذیت نکرد و توی حرم که میرفتیم با بچه ها کلی بازی...
24 دی 1390

رفتن به بشروئیه

توی راه برگشت از مشهد که با مامانی اینا بودیم به بشروئیه رفتیم اونجا بابایی زمین پسته داره اونجا کلی به زهرا سادات و حامد خوش گذشت توی طویله گاو و گوسفندا رفتن کلی با دوچرخه پسر کارگر بابایی بازی کردند حامد که روانش حسابی پاکه اصلا از چیزی نمیترسید همه جا با باباش بود ولی زهرا سادات خیلی ترسیده بود مخصوصا از سگ پاسبون گوسفندا و هنوز هم وقتی اسم هاپو میاد حسابی میترسه خلاصه توی این چند ساعتی مه نا اونجا بودیم این دوتا وروجک کلی کیف کردند بچه ها هم که عاشق اینند که جاهای جدید و چیزای تازه رو تجربه کنند اینم یه نمونه بارز از زندگی غاز تنها در کنار مرغها ...
24 دی 1390